گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
دگر آن شب است امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها که یکی اثر ندارد
من و زخمِ تیزدستی که زد آن چنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد
همه زهر خورده پیکان، خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
ز لبی چنان که بارد شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما چه کند شکر ندارد
به هوای باغ مرغان همه بالها گشاده
به شکنج دام مرغی چه کند که پر ندارد
بکش و بسوز و بگذر منگر به این که عاشق
به جز این که مهر ورزد گنهی دگر ندارد
می وصل نیست «وحشی» به خمارِ هجر خو کن
که شراب ناامیدی غم درد سر ندارد