تبسّمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسّم کرد
چونآن شدم ز غم و غصهی جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من، ترحّم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صافدلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خُم کرد
نگفت یار که داد از که میزند «وحشی»
اگر چه بر در او عمرها تظلّم کرد
اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود، دشمن ما شد
چه میپرسی حدیث دردپروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بس که هنگام سخن گِریَد
برو ای پندگو بگذار «وحشی» را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گِریَد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
عشق گو بیعزتم کن، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهی بیاعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه، منّتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آن چه اهل تقویاش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
زیستن فرع است «وحشی»، اصل پاس دوستی است
جان و سر سهل است اول حفظ یاری گفتهاند
در بوستان حُسن تو، گل بر سر گل است
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد! سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چهگونه میگذرد تلخی قفس
بر طوطیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
مگوییدش حدیث کوه درد من که میترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
از آنم کس نمیپرسد که چون پرسد کسی حالم
به او گویم غم دل آن قدر کز من به جان آید
بیا ای باد! خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامنکشان آید