ز عشق من به تو، اغیار بدگمان شدهاند
کرشمههای نهان را نگاهبان شدهاند
رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شدهاند
آن کس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب! سرش به مجلس او شمعسان بُرند
آه شرارهبارم کان از درون برآمد
ابری است آتشافشان کز بحر خون برآمد
میکرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش، جیم جنون برآمد
از لالهی جگرخون، احوال کوهکن پرس
کان داغدار با او در بیستون برآمد
جنونی داشتم زین پیش، باز هم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد؟ که پر غوغا درون آمد
که دارد باطلالسحری؟ که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریفافکن
میای افکند در ساغر، کز آن مِی بوی خون آمد
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چوناین باشد بلی آن کس که بختش واژگون آمد
مگو «وحشی» چهگونه آمدت این مهر در سینه
همی دانم که خوب آمد نمیدانم که چون آمد
دلم خود را به نیش غمزهای، افگار میخواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار میخواهد
بلا این است کاین دل بهر ناز و عشوه میمیرد
ز نیکویان نه تنها خوبیِ رخسار میخواهد
بُوَد آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن، کوشش بسیار میخواهد
غلامی هست «وحشی»نام و میخواهد خریداری
به بازار نکورویان که خدمتکار میخواهد؟
ز حرف و صوت بیرون است راز عشق من با او
رموز عشق وجدانی است، در گفتار کی گنجد؟
من و آزردگی از عشق او، حاشا معاذلله
دلی کز مهر، پُر باشد در او آزار کی گنجد؟
چه جای مرهم راحت، دل بیمار «وحشی» را
به جز حسرت در آن دل کز تو شد افگار، کی گنجد؟
عشق کو تا شحنهی حسرت به زندانم کشد
انتقام عهد فارغبالی از جانم کشد
سرمهای خواهم که جز یک رو نبینم، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد
گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد