عذر عتاب گفتن و وعدهی وصل دادنش
بود جهانجهان فریب از پی جان مضطرب
آمدن و گذشتن و رفتن و ایستادنش
ناز دماند از زمین، فتنه فشاند از هوا
طرز خرام کردن و پا به زمین نهادنش
«وحشی» اگر چوناین بود وضع زمانه بعد از این
وای بر آن که باید از مادر دهر زادنش
با جوانی چند در عین وفا میبینمش
باز با جمع غریبی، آشنا میبینمش
باز تا امروز دارد با که میل اختلاط
زآن که از یاران دیروزی، جدا میبینمش
کوهکن بر یاد شیرین و لبِ جانپرورش
جانِ شیرین داد و غیر از تیشه نآمد بر سرش
جمله از خاک درش خیزند روز رستخیز
بس که بیماران غم مردند بر خاک درش
مستحق کُشتنم، خود قائلم، زارم بکُش
بیگنه میکشتیام ، اکنون گنهکارم بکش
جرم میآید ز من تا عفو میآید ز تو
رحم را حدی است، از حد رفت، این بارم بکش
«وحشی»ام من کُشتن من این که رویت بنگرم
روی خود بنما و از شادیِ دیدارم بکش
الهی از میان ناپسندان بر کران دارش
ز دام حیلهی مردمفریبان در امان دارش
صدای شهپر شاهینی از هر گوشه میآید
تذرو غافلی دارم، مقیم آشیان دارش
خدایا با منش خوش سر گران داری و خرسندم
نه تنها با من و بس، با همه کس سرگران دارش
پدید آرد هوس از عشق با مردم جفاکاری
نمیخواهم بر این باشد، خداوندا بر آن دارش
تغافلکیش و کیناندیش و دوریجوی و وحشیخوی
عجب وضعی است خوش، یارب همیشه آنچنان دارش
زمان اول حسن است و هستش فتنهها در پی
الهی در امان از فتنهی آخر زمان دارش
خدایا فرصت یک حرف پندآمیز میخواهم
نمیگویم که با «وحشی» همیشه همزبان دارش
هست بیش از طاقت من، بار اندوه فراق
بیش از این طاقت ندارم، گفتهام صد بار بیش
ناوکت گفتم ز دل بگذشت، رنجیدی به جان
جان من گفتم خطایی، مگذران از لطف خویش
تو و هر روز و بزم عشرت خویش
من و شبها و کنج محنت خویش
منم با محنت روی زمین خوش
نگه دار آسمان گو راحت خویش
ز هجران مُردم و بر سر ندیدم
کسی را غیر سنگ تربت خویش
مکش زحمت برای راندن ما
که ما خواهیم بردن زحمت خویش
عشق؛ خونخوار است با بیگانه و خویشش چه کار؟
خورد کم خونی مگر یعقوب از فرزند خویش؟