ای دل بیجرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال، آرزومندی هنوز
کوه اگر بودی ز جا رفتی، بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز
وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی؟
اله اله، بستهی آن سستپیوندی هنوز
با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی تو را
شرم بادت زین غلامی، بیخداوندی هنوز
خندهات بر خود نیامد پارهای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز
تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود، بس است
این کهننخلِ تمنّا را نیفکندی هنوز؟
سادهدل «وحشی» که میداند تو را احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز
روی در روی و نگه بر نگه و چشم به چشم
حرف ما و تو چه محتاج زبان است امروز
شرح رازی که میان من و تو خواهد بود
بیش از حوصلهی نطق و بیان است امروز
بیلبت خون دلی بود که دورم میداد
مِی که در ساغر و پیمانهی من بود امروز
بس که شب قصهی دیوانگی از من سر زد
بر زبان همه افسانهی من بود امروز
شدهام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز
ز فروغ آفتابی، شبِ خویش روز خواهم
که شبی ز خانه بیرون ننهاده گام هرگز
هوس پیاله خوردن بودم به خردسالی
که کسی نگفته پیشش ز شراب و جام هرگز
چو حدیث من بر آید کند آن چونآن تغافل
که مگر به عمر خویشم نشینده نام هرگز
به رهت مقام کردم، نگذاشتی مقیمم
به اسیر خود نبودی تو در این مقام هرگز
به شکنج طرهی او دل «وحشی» است مایل
که خلاصی اش مبادا ز بلای دام هرگز
پایه آن یافت که گردید مجرد ز همه
هست آری به فلک رفتن عیسا مشهور
شهرت حُسن کند زمزمهی عشق بلند
شد ز یوسف سخن عشق زلیخا مشهور
جستم از دام، به دام آر، گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر
شد طبیب منِ بیمار، مسیحانفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر
گو مکن غمزهی او سعی به دلداری ما
زان که دادیم دل خویش به دلدار دگر
بس که آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر صد آزار ببینم ز دلآزار دگر
«وحشی» از دست جفا رست دلت، واقف باش
که نیفتد سر و کارت به جفاکار دگر