شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و هجده

ای دل بی‌جرم زندانی، تو در بندی هنوز
آرزو کردت به این حال، آرزومندی هنوز

کوه اگر بودی ز جا رفتی، بنازم حوصله
این همه آزردگی داری و خرسندی هنوز

وقت نامد کز جنون این بند از هم بگسلی؟
اله اله، بسته‌ی آن سست‌پیوندی هنوز

با همه خدمت چه بودی گر پذیرفتی تو را
شرم بادت زین غلامی، بی‌خداوندی هنوز

خنده‌ات بر خود نیامد پاره‌ای بر خود بخند
از لب او چشم در راه شکرخندی هنوز

تا به کی این تیشه خواهی زد به پای خود، بس است
این کهن‌نخلِ تمنّا را نیفکندی هنوز؟

ساده‌دل «وحشی» که می‌داند تو را احوال چیست
وین گمان دارد که گویا قابل پندی هنوز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد