دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهی کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کآمدی یک لحظه میبایست بود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحانناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش؟
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
هرکه یار ماست میل کشتن ما میکند
جرم یاران چیست؟ دوران این تقاضا میکند
میکند افشای درد عشق، داغ تازهام
این سیهرو، دردمندان را چه رسوا میکند
اشک هر دم پیش مردم آبرویم میبرد
چون توان گفتن که طفلی با من اینها میکند؟
آیینهی جمال تو را آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
«وحشی» ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند
هیچکس چشم به سوی منِ بیمار نکرد
که به جان دادن من گریهی بسیار نکرد
که مرا در نظر آورد که از غایت ناز
چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد
هیچ سنگیندل بیرحم به غیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد
روح آن کشتهی غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
در آن دیار که هجران بود حیات نباشد
اساس زندگی خضر را ثبات نباشد
مبین به ظاهر بیلطفیاش که هست بُتان را
تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد
متاعهای وفا هست در دکانچهی عشقم
که در سراسر بازار کاینات نباشد
به مذهب که عمل میکنی و کیش که داری؟
که گفته است که حسن تو را، زکات نباشد