بازم غم بیهوده به همخانگی آمدعشق آمد و با نشأهی دیوانگی آمدای عقل همآنا که نداری خبر از عشقبگریز که او دشمن فرزانگی آمدای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزانمرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد