دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمیداند
چراغی را که این آتش بُوَد، مردن نمیداند
دلی دارم که هر چندش بیازاری، نیازارد
نَه دل سنگ است پنداری که آزردن نمیداند
میای در کاسه دارم مایهی صد گونه بدمستی
هنوز او مستیِ خونِ جگر خوردن نمیداند
بخند ای گل کز آب چشم «وحشی» پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد، پژمردن نمیداند