شوقم گرفت و از در عقلم، برون کشید
یکروزه مِهر بین که به عشق و جنون کشید
آن آرزو که دوش، نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود، به این عشق چون کشید؟
فرهاد، وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید
خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید
«وحشی» به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواریای کشید ز بخت زبون کشید