شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و هشتاد و هشت

مگر من بلبلم کز گفت‌وگوی گل، زبان بندد
چو گلبن، رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلشن در هم شکفت آن بی‌مروت بین که می‌خواهد
چون‌این فصلی درِ بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصه‌ی اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من، بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری، ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتاده است و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اوّل دست جان بندد

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخم‌های ظاهری آید ز «وحشی» هم
طبیبی آن چنان خواهم که او زخمی نهان بندد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد