روزها شد تا کَسَم، پیرامُن این در ندید
تا تو گفتی دور شو، زین در کَسَم دیگر ندید
سوخت ما را آن چنان حرمانِِ عاشقسوز ما
کز تنم آن کو نشان میجست خاکستر ندید
الوداع ای سر که ما را میبرد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آنجا، سر ندید
مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاریِ لشکر ندید
گر چه «وحشی» ناخوشیها دید و سختیها ولی
سختتر از روزگار هجر و ناخوشتر ندید