کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچکارهی ملک وجود خویش
غمّاز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بیاختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای توست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش