گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
ز کمال ناتوانی به لب آمدهست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم؟
به گمان این فکندم تن ناتوان به کویت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم
اگر آن که زهر باشد چو تو نوشخند بخشی
به خدا که خوشتر آید ز حیات جاودانم
ز غم تو میگریزم من از این جهان و ترسم
که همآن بلای خاطر شود اندر آن جهانم
نه قرار مانده «وحشی» ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر این چوناین بمانم
مجتبیٰ فرد
شنبه 9 شهریورماه سال 1392 ساعت 03:45 ق.ظ