رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من، این بخت بیاقبال من
طایری بودم من و غوغای بالافشانیای
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از مَنَت
ور نه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره صد منزل ز ملک عافیت
میدواند هم چونآن بخت بد از دنبال من