شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

صد و پنجاه و یک

شهر، بیم است کز این حُسن، پرآشوب شود
این قدر نیز نباید که کسی خوب شود

در زمینی که به این کوکبه، شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگدکوب شود

نشود هیچ کم از کوکبه‌ی شاهی حُسن
یوسف ار ملتفت سجده‌ی یعقوب شود

خاک بادا به سر آن مژه‌ی گردآلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود

طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی ا‌ست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود

من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم
زین چه خوش‌تر که مُحب، کشته‌ی محبوب شود

برو ای «وحشی» و بگذار صف‌آرایی صبر
شوق لشکرشکنی نیست که مغلوب شود

صد و پنجاه

گر چه می‌دانم که می‌رنجی و مشکل می‌شود
گر نکوبی حلقه صد جا بر در دل می‌شود

هم‌چو فانوسش کسی باید که دارد پاسِ حُسن
زآن که لازم گشت و جایش شمع محفل می‌شود

رخنه‌بند دیده‌ی امید خواهد شد، مکن
خاک کویت کز سرشک اشک ما گِل می‌شود

آن چه کردی انفعالش عذر خواهد باک نیست
چشم‌ها روزی اگر با هم مقابل می‌شود

دیده را خونبار خواهد کرد از دیدار، زود
گر تغافل در میان زین‌گونه حایل می‌شود

دست بر هم سودنی دارد کزو خون می‌چکد
در کمین صید، صیّادی که غافل می‌شود

عشوه‌های چشم را کان غمزه می‌خوانند و ناز
من گرفتم سحر شد آخر، نه باطل می‌شود

گل طراوت دارد اما گو به بلبل خوش تو را
کآب و رنگ صبح‌گاهش، چاشت زایل می‌شود

دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبر هست
می‌کنم یک هفته‌اش زنجیر و عاقل می‌شود

عشق و سودا چیست «وحشی» مایه‌ی بی‌حاصلی
غیر ناکامی ز خودکامان چه حاصل می‌شود؟

صد و چهل و نه

گر دیده به دریوزه‌ی دیدار نیاید
دل در نظر یار چون‌این خوار نیاید

ور دعوی جان‌بازی عشقی نکند دل
بر جان کسی این همه آزار نیاید

فرماندهی کشور جان، کار بزرگی است
نودولت حُسنی، ز تو این کار نیاید

ندهد دل ما گوشه‌ی هجر تو به صد وصل
عادت‌به‌قفس‌کرده به گلزار نیاید

با بوی بسازم که گل باغ‌چه‌ی وصل
بیش از بغل و دامن اغیار نیاید

ناپخته‌ثمر این همه غوغای خریدار
نوباوه‌ی این باغ به بازار نیاید

بس ذوق که حاصل کند از زمزمه‌ی عشق
از «وحشی» اگر یار مرا عار نیاید

صد و چهل و هشت

نزدیک ما سگان درت جا نمی‌کنند
مردم چه احتراز که از ما نمی‌کنند

رسم کجاست این، تو بگو در کدام مُلک
دل می‌برند و چشم به بالا نمی‌کنند؟

رحمی نمی‌کنی، مگر این محرمان تو
اظهار حال ما به تو اصلاً نمی‌کنند

لیلی تمام‌گوش و ندیمان بزم خاص
ذکر اسیر بادیه قطعاً نمی‌کنند

این قرب و بعد چیست؟ نه ما جمله عاشقیم
آن‌ها چه کرده‌اند که این‌ها نمی‌کنند

عشق آن دقیقه نیست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سیما نمی‌کنند؟

این طرفه بین که تشنه‌لبان را به قطره‌ای
صد احتیاج هست و تمنّا نمی‌کنند

«وحشی» چه کرده‌ای تو که خاصّان بزم او
هرگز عنایتی به تو پیدا نمی‌کنند؟

صد و چهل و هفت

خُرّم دل آن کس که ز بستان تو آید
گل در بغل از گشت گلستان تو آید

ما با لب تفسیده ره بادیه رفتیم
خوش آن که ز سرچشمه‌ی حیوان تو آید

خوش می‌گذری، غنچه‌گشای چمن کیست؟
این باد که از جنبش دامان تو آید

«وحشی» مرض عشق کُشد چاره‌گران را
بیچاره طبیبی که به درمان تو آید

صد و چهل و شش

لب بجنبان که سر تُنگ شکر بگشاید
شکرستان تو را، قفل ز در بگشاید

غمزه را بخش اجازت که به خنجر بکَند
دیده‌ای کو به تو، گستاخ‌نظر بگشاید

در گلویم ز تو این گریه که شد عقده‌ی درد
گرهی نیست که از جای دگر بگشاید

شب ما را به در صبح نه آن قفل زدند
که به مفتاح دعاهای سحر بگشاید

همه را کُشت، بگویید که با خاطر جمع
این زمان باز کند تیغ و کمر بگشاید

راه تقریب حکایت ندهی «وحشی» را
که مبادا گله را پیش تو سر بگشاید

صد و چهل و پنج

بتان که اهل تعلق به قیدشان بندند
غریب سخت‌دلی چند سست‌پیوندند

تهیه‌ی سبب گریه‌های چون زهر است
شکرفشانی اینان که در شکرخندند

به رود نیل فکندند دیده‌ی پدران
جماعتی که از ایشان بهینه‌فرزندند

فغان که نغمه‌سرایان گل نی‌اند آگه
که هست رنگی و بویی بدان‌چه خرسندند

حقوق خدمت صدساله، لعب اطفال است
به کشوری که در آن کودکان خداوندند

ز شور این نمکینان جز این نیاید کار
که بر جراحت «وحشی» نمک پراکندند

صد و چهل و چهار

ترسم در این دل‌های شب از سینه آهی سر زند
برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی در زند

از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری
آن نیمه‌های شب که او با مدّعی، ساغر زند؟

کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما
گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند

آتشفشان است این هوا ، پیرامُن ما نگذری
خصمی به بال خود کُنَد مرغی که این‌جا پر زند

می بی‌صفا، نی بی‌نوا، وقت است اگر در بزم ما
ساقی مِیِ دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند

ما را در این زندان غم، مِن‌بعد نتوان داشتن
بندی مگر بر پا نهد، قفلی مگر بر در زند

«وحشی» ز بس آزردگی زهر از زبانم می‌چکد
خواهم دلیری کاین زمان خود را بر این خنجر زند

صد و چهل و سه

نیازی کز هوس خیزد کدامش آبرو باشد
نیاز بلهوس هم‌چون نماز بی‌وضو باشد

ز مستی آن‌که می‌گوید اناالحق، کی خبر دارد
که کرسی زیر پا، یا ریسمانش در گلو باشد

نه صلحت باعثی‌دارد نه خشمت موجبی، یارب
چه خواند این طبیعت را کسی، وین خو چه خو باشد

بدین بی‌مهریِ ظاهر، مشو نومید ازو «وحشی»
چه می‌دانی تو شاید در ته خاطر نکو باشد

صد و چهل و دو

مرا وصلی نمی‌باید، من و هجر و ملال خود
صلا زن هر که را خواهی، تو دانی و وصال خود

نخواهد بود حال هیچ عاشق هم‌‌چو حال من
تو گر خود را گذاری با تقاضای جمال خود

ز من شرمنده‌ای از بس که کردی جور، می‌دانم
ز پرکاری ز من پنهان نمایی انفعال خود

زبان خوب است اما بی‌زبانی چون زبان من
که گردد لال هر گه شرح باید کرد حال خود

نمی‌گفتم مشو پروانه‌ی شمع رُخش «وحشی»
چو نشنیدی نصیحت، این زمان می‌سوز بال خود

صد و چهل و یک

من صید دیگری نشوم «وحشی» توام
اما تو هم برون مرو از صیدگاه خود

صد و چهل

هر دلی کز عشق، جانِ شعله‌اندوزش نبود
گر سراپا آتشِ سوزنده شد سوزش نبود

عشق را آماده بود اسباب و جان مستعد
کار چون افتاد با دل، بختِ فیروزش نبود

در کمانِ ناز، آن تیری که من می‌خواستم
بود پَر، کش لیک پیکان جگردوزش نبود

طاقت آوردیم چندین سال از او بیگانگی
آشنایی شد ضرورت، تاب یک روزش نبود

صد و سی و نه

زآن عهد یاد باد که از ما به کین نبود
بودش گمانِ مِهر و هنوزش یقین نبود

اقرار مِهر کردم و گفتم وفا کنی
کُشتی مرا، قرار تو با من چنین نبود

من خود گره به کار خود انداختم که تو
زین پیش با مَنَت گرهی بر جبین نبود

افسانه‌ای است بودن شیرین به کوه‌کن
آن روز چشم فتنه مگر در کمین نبود؟

صد و سی و هشت

دوش از عربده یک مرتبه باز آمده بود
چشم پر عربده‌اش بر سر ناز آمده بود

چشمش از ظاهر حالم خبری می‌پرسید
غمزه‌اش نیز به جاسوسی راز آمده بود

غیر داند که نگاهش چه بلا گرمی داشت
زآن‌که در بوته‌ی غیرت به گداز آمده بود

چه اداها که ندیدم چه نظرها که نکرد
بنده‌اش من که عجب بنده‌نواز آمده بود

صد و سی و هفت

ما کشته‌ی جفا نه برای وفا شدیم
صد جان فدای خنجر تو، خون‌بها چه بود؟

بی شکوه و شکایت ما ترک جور چیست؟
دیدی چه ناصواب، بفرما خطا چه بود؟

با این غرور حسن که صد نخل سربلند
از پا فکند، نرمی او با گیا چه بود؟

صد و سی و شش

چون تو مستغنی ز دل بودی، دل‌آرایی چه بود؟
بر دل و جان، ناز را چندین تقاضایی چه بود؟

مشکلی دارم بپرسم از تو یا از یار تو
جلوه‌ی خوبی چه و منع تماشایی چه بود؟

بود چون در کیش خوبی عیب، عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد، عرض زیبایی چه بود؟

گشته بودم مستّعد عشق، تقصیر از تو شد
آن‌چه باشد کم مرا ز اسباب رسوایی چه بود؟

از پی رم‌کرده‌آهویی که پنداری‌ پرید
کس نمی‌پرسد مرا کاین دشت‌پیمایی چه بود؟

گر مرا می‌کرد بدخو، هم‌نشینی‌های خاص
«وحشی» اکنون حال من در کنج تنهایی چه بود؟

صد و سی و پنج

با غیر، دوش این همه گردیدنش چه بود؟
و ز زهر چشم، جانب ما دیدنش چه بود؟

آن ناز چشم کرده، سر صلح اگر نداشت
از دور ایستادن و خندیدنش چه بود؟

اظهار قرب اگر نه غرض بود غیر را
از من ره حریم تو پرسیدنش چه بود؟

صد و سی و چهار

رسم؛ این می‌باشد ای دیرآشنای زودسر
آن همه لاف وفا، آخر هم‌این مقدار بود؟

یاری ظاهر چه کار آید؟ خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود

کرد «وحشی» شکوه‌ی بی‌التفاتی برطرف
دردسر می‌شد و گر نه درددل بسیار بود

صد و سی و سه

ای مرغ زودرام، که آورد نقل و می؟
دام فریب آبِ که و دانه‌ی که بود؟

آوازه‌ات به مستی و رندی بلند شد
افشای آن ز نعره‌ی مستانه‌ی که بود؟

صد و سی و دو

پیش از اینم جان فزودی لذّتِ دشنام او
اله اله از چه امروز این چنین جان‌کاه بود؟

گو مده فرمان که دیگر نیست دل، فرمان‌پذیر
حکم او می‌رفت چندانی که این‌جا شاه بود

سال‌ها هم بگذرد «وحشی» که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما هم‌این یک ماه بود

صد و سی و یک

آن چه کردی آن چه گفتی، غایت مطلوب بود
هر چه گفتی خوب گفتی، هر چه کردی خوب بود

من چرا در عشق اندیشم ز سنگِ طعنِ غیر
آن که مجنون بود اینَ‌ش در جهان سرکوب بود

چند گویی قصه‌ی ایوب و صبر او، بس است
بیش از این ما صبر نتوانیم، آن؛ ایوب بود

بود از مجنون به لیلی لاف یک‌رنگی دروغ
در میان گر احتیاج قاصد و مکتوب بود

من نمی‌دانم که این عشق و محبت از کجاست؟
این قدر دانم که میل از جانب مطلوب بود

این عجایب بین که یوسف داشت در زندان مصر
پای در زنجیر و جایش در دل یعقوب بود

«وحشی» این مژگان خون‌پالا که گَردِ غم گرفت
یاد آن روزی که در راه کسی جاروب بود

صد و سی

مرغ ما دوش سراینده‌ی بستانی بود
داشت گل‌بانگی و معشوف گلستانی بود

دیده کز نعمت دیدار نبودش سپری
مگسی بود که مهمان سرِ خوانی بود

دست امید که یک بار نقابی نکشید
بود دور از سر و نزدیک به دامانی بود

صد و بیست و نه

ماه من گفتم که با من مهربان باشد، نبود
مرهم جان من آزرده‌جان باشد، نبود

«وحشی» از بی‌لطفی او صد شکایت داشتیم
پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود

صد و بیست و هشت

چو شمعِ شب همه شب، سوز و گریه زآنم بود
که سرگذشت فراق تو بر زبانم بود

به التفات تو دارم امیدواری‌ها
ولی ز خوی تو ایمن نمی‌توانم بود

ستم گذشته ز اندازه ور نه کی با تو
کدام روز دگر این قدر فغانم بود

زبان خامه‌ی من سوخت زین غزل «وحشی»
مگر زبانه‌ای از آتش نهانم بود

صد و بیست و هفت

بس شیوه‌های ناز که در پرده داشت حُسن
اما تبسّمی که شود پرده‌در نبود

صد و بیست و شش

آن نصیحت‌ها که می‌کردیم اهل عشق را
این زمان معلومِ ما شد کآن همه افسانه بود

صد و بیست و پنج

گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد
از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد

خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم
چندان که دگر طاقت فریاد نباشد

شهری که در او هم‌چو تو بیدادگری هست
بیدادکشان را طمع داد نباشد

سنگی به ره توسن شیرین نتوان یافت
کآتش به دلش از غم فرهاد نباشد

«وحشی» چه کنی ناله که معمور نشد دل
بگذار که این غم‌کده آباد نباشد

صد و بیست و چهار

خوش آن کو غنچه‌سان با گل‌عذاری هم‌نشین باشد
صراحی در بغل، جام می‌اش در آستین باشد

ز دستت هر چه می‌آمد به اربابِ وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری، وفاداری هم‌این باشد

کجا گفتن توان، شرحِ غمِ محمل‌نشین خود
اگر هم چون جرس ما را زبان آهنین باشد

به هر ویرانه کآن‌جا «وحشی» دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامنی پرسنگ، طفلی در کمین باشد

صد و بیست و سه

این است کز او رخنه به کاشانه‌ی من شد
تاراج‌گر خانه‌ی ویرانه من شد

این است که مِی‌ ریخت به پیمانه‌ی اغیار
خون ریخت چو دور من و پیمانه‌ی من شد

این است که چشم تَرِ من ابر بلا ساخت
سیل آمد و بنیاد کن خانه‌ی من شد

صد و بیست و دو

ملول از زهد خویشم، ساکن می‌خانه خواهم شد
حریف ساغر و هم‌مشرب پیمانه خواهم شد

اگر بیند مرا طفلی به این آشفتگی داند
که از عشق پری‌رخساره‌ای دیوانه خواهم شد

به هر جا می‌رسم افسانه‌ی عشق تو می‌گویم
به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد

مگو «وحشی» کجا می‌باشد و منزل کجا دارد
کجا باشم، مقیم گوشه‌ی ویرانه خواهم شد