شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

دویست و یازده

آخر ای مغرور! گاهی زیر پای خود نگر
زیر پای خود، سرِ عجز گدای خود نگر

این چه استغنا و ناز است؟ این چه کبر و سرکشی است؟
حسبه‌لله به سوی مبتلای خود نگر

این مَبین جانا که آسان پنجه‌ی صبرم شکست
زور بازویِ غمِ مردآزمای خود نگر

دویست و ده

دل و طبع خویش را گو که شوند نرم‌خوتر
که دلم بهانه‌جو شد، من از او بهانه‌جوتر

گله گر کنم ز خویت به جز این قدر نباشد
که شوند اگر تو خواهی قدری از این نکوتر

همه رنگ حیله بینم پس پرده‌ی‌ فریبت
برو ای دورو که هستی ز گل دورو، دوروتر

تو نه مرغ این شکاری، پی صید دیگری رو
که عقاب دیگر آمد به شکار این کبوتر

نه خوش آمده است «وحشی» تو غریب خوش‌ادایی
همه طرز تازه‌گویی، ز تو کیست تازه‌گوتر؟

دویست و نه

رَوَم به جای دگر، دل دهم به یار دگر
هوای یار دگر دارم و دیار دگر

به دیگری دهم این دل که خوارکرده‌ی توست
چرا که عاشق تو دارد اعتبار دگر

خبر دهید به صیّاد ما، که ما رفتیم
به فکر صید دگر باشد و شکار دگر

خموش «وحشی»! از انکار عشق او کاین حرف
حکایتی است که گفتی هزار بار دگر

دویست و هشت

رسید بار دگر، بارِ حُسن، حُکم چه باشد؟
دگر که از نظر افتد، که باز در نظر آید؟

ز سوی مصر به کنعان عجب رهی است که باشد
هنوز قافله درمصر و نامه و خبر آید

کمینه خاصیّت عشق، جذبه‌ای است که کس را
ز هر دری که برانند بیش، بیش‌تر آید

سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید

دویست و هفت

آیین دست‌گیری ز اهل جهان نیاید
بانگ درای همّت، زین کاروان نیاید

ای عندلیب خو کن با خار غم که هرگز
بوی گل مروّت زین بوستان نیاید

بر حرف اهل حاجت گوش قبول بگشا
کاین حرف را نگوید کس تا به جان نیاید

ناچار گشته غربت دل را و گر نه هرگز
مرغی بود که یادش از آشیان نیاید

کم آیدم به خاطر هم‌صحبتان جانی
کآتش به جان نگیرد دل در فغان نیاید

دویست و شش

پرسیدن حال دل ریشم بگذارید
یک دم به غم و محنت خویشم بگذارید

یاران به میان من و آن مست میایید
گر می‌کُشد آن عربده‌کیشم بگذارید

دویست و پنج

چرا ستم‌گر من با کسی جفا نکند؟
جفای او همه کس می‌کُشد، چرا نکند؟

فغان ز سنگ‌دل من که خون صد مظلوم
به ظلم ریزد و اندیشه از خدا نکند

چه غصه‌ها که نخوردم ز آشنایی تو
خدا تو را به کسی یارب آشنا نکند

کدام سنگ‌دل از درد من خبر دارد
که با وجود دل سخت، گریه‌ها نکند

کشیده جام و سرِ بی‌گنه‌کُشی دارد
عجب که بر نکشد تیغ و قصد ما نکند

دویست و چهار

به لب بگوی که آن خنده‌ی نهان نکند
مرا به لطف نهان تو، بدگمان نکند

تو رنجه‌ای ز من و میل من، ولی چه کنم؟
بگو که ناز توام دست در میان نکند

هزار سود در این بیع هست، خواهی دید
مرا بِخَر که خریدار من زیان نکند

جفا و هر چه کند گو به من خداوند است
ولیک نسبت ما را به این و آن نکند

بس است جور ز صبر آزمود «وحشی» را
هزار بار کسی را کس امتحان نکند

دویست و سه

تو زود‌رنجِ تغافل‌پرست، وه چه بلندی
چه گفته‌ام که سلامم دگر جواب ندارد

به خشک‌سال وفا رستی ای گیاه محبت
بریز برگ که ابر امید آب ندارد

دل بلاکش «وحشی» که خو به داغ تو کرده
اگر به آتش دوزخ رود عذاب ندارد

دویست و دو

روزها شد تا کَسَم، پیرامُن این در ندید
تا تو گفتی دور شو، زین در کَسَم دیگر ندید

سوخت ما را آن چنان حرمانِِ عاشق‌سوز ما
کز تنم ‌آن کو نشان می‌جست خاکستر ندید

الوداع ای سر که ما را می‌برد سودای عشق
بر سر راهی که هر کس رفت آن‌جا، سر ندید

مرد عشق است آن‌که گر عالم سپاه غم گرفت
تاخت در میدان و بر بسیاریِ لشکر ندید

گر چه «وحشی» ناخوشی‌ها دید و سختی‌ها ولی
سخت‌تر از روزگار هجر و ناخوش‌تر ندید

دویست و یک

سرت از غرور خوبی به کسی فرو نیاید
سر این غرور کردم که کمی در او نیاید

ز بلای چشم شوخت نگریختم ز خود هم
به نگاه کن سفارش که به جست‌وجو نیاید

تو به من گذار «وحشی» که غم تو من بگویم
که تو در حجاب عشقی، ز تو گفت‌وگو نیاید

دویست

آتش‌زبان شوید و بگویید حال ما
هنگام حال‌گفتنّ ما، دیده تر کنید

از حال ما چون‌آن که در او کارگر شود
آن بی‌محل سفرکُنِ ما را خبر کنید

منعش کنید از سفر و در میان منع
اغراق در صعوبت رنج سفر کنید

گر خود شنید جان ز من و مژده از شما
ور نشنود مباد که این‌جا گذر کنید

صد و نود و نه

ز عشق من به تو، اغیار بدگمان شده‌اند
کرشمه‌های نهان را نگاه‌بان شده‌اند

رقابت است که چو در دلی به کینه نشست
کسی ندید که من بعد مهربان شده‌اند

صد و نود و هشت

آن کس که گشت باعث سوز فراق ما
یارب! سرش به مجلس او شمع‌سان بُرند

صد و نود و هفت

آه شراره‌بارم کان از درون برآمد
ابری است آتش‌افشان کز بحر خون برآمد

می‌کرد دل تفأل از مصحف جمالش
از زلف او به فالش، جیم جنون برآمد

از لاله‌ی جگرخون، احوال کوه‌کن پرس
کان داغ‌دار با او در بیستون برآمد

صد و نود و شش

جنونی داشتم زین پیش، باز هم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد؟ که پر غوغا درون آمد

که دارد باطل‌السحری؟ که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد

ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف‌افکن
می‌ای افکند در ساغر، کز آن مِی بوی خون آمد

مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چون‌این باشد بلی ‌آن کس که بختش واژگون آمد

مگو «وحشی» چه‌گونه آمدت این مهر در سینه
همی‌ دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد

صد و نود و پنج

دلم خود را به نیش غمزه‌ای، افگار می‌خواهد
شکایت دارد از آسودگی، آزار می‌خواهد

بلا این است کاین دل بهر ناز و عشوه می‌میرد
ز نیکویان نه تنها خوبیِ رخسار می‌خواهد

بُوَد آهو که صیادش به یک تیر افکند در خون
دلی را صید کردن، کوشش بسیار می‌خواهد

غلامی هست «وحشی»‌نام و می‌خواهد خریداری
به بازار نکورویان که خدمتکار می‌خواهد؟

صد و نود و چهار

ز حرف و صوت بیرون است راز عشق من با او
رموز عشق وجدانی است، در گفتار کی گنجد؟

من و آزردگی از عشق او، حاشا معاذلله
دلی کز مهر، پُر باشد در او آزار کی گنجد؟

چه جای مرهم راحت، دل بیمار «وحشی» را
به جز حسرت در آن دل کز تو شد افگار، کی گنجد؟

صد و نود و سه

عشق کو تا شحنه‌ی حسرت به زندانم کشد
انتقام عهد فارغ‌بالی از جانم کشد

سرمه‌ای خواهم که جز یک رو نبینم، عشق کو
تا به میل آتشین در چشم گریانم کشد

گلشن شوقی هوس دارم که رضوان از بهشت
بر در باغ آید و سوی گلستانم کشد

صد و نود و دو

خون‌خواره راهی می‌روم تا خود به پایان کی رسد
پایی که این ره سر کند دیگر به دامان کی رسد؟

سهل است کار پای من، گو در طلب فرسوده شو
این سر که من می‌بینمش لیکن به سامان کی رسد؟

گر چه توانی چاره‌ام، سهل است گو دردم بکش
نتوان نهادن بدعتی، عاشق به درمان کی رسد؟

جانی که پرسیدی از او، کرده وداع کالبد
بر لب ستاده منتظر تا از تو فرمان کی رسد؟

نازم مشام شوق را ور نه صبا گر بگذرد
در مصر بر پیراهنی، بویش به کنعان کی رسد؟

صد و نود و یک

ما را دو روزه دوریِ دیدار می‌کشد
زهری است این که اندک و بسیار می‌کشد

عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش می‌برد به زاری و خوش زار می‌کشد

مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار می‌کشد

آن‌جا که حُسن، دست به تیغ کرشمه برد
اول، جفاکشان وفادار می‌کشد

صد و نود

در راسته‌ی نازفروشان که بُت‌آنند
ماییم و نگاهی که به هیچش نستانند

ای عشق! شدی خوار، بِکش ناز، دو روزی
کاین حسن‌فروشان همه قدر تو ندانند

خوبان که گهی خوانم‌شان عُمر و گهی جان
بازی مخور از من که نه عُمرند و نه جان‌اند

جان‌اند بدین وجه کشان نیست وفایی
عُمرند از این رو که به سرعت گذرانند

بی‌جوشنِ فولادِ صبوری نروی پیش
کاین لشکر بی‌داد، عجب سخت کمان‌اند

«وحشی»! سخن نقص بتان بیهده گویی است
خوب‌اند، الهی که بسی سال بمانند

صد و هشتاد و نه

چرا خود را کسی در دام صد بی‌نسبت اندازد
رَوَد با یک جهان نا‌اهل، طرح صحبت اندازد

نگه دار آب و رنگ خویش ای یاقوت پر قیمت
که بی‌آبی و بی‌رنگی، خلل در قیمت اندازد

خلاف عقل باشد مِی نخورده جامه‌ آلودن
بَرَد خود را کسی در شاه‌راه تهمت اندازد

مجال گفت‌و‌گو تنگ است، گو «وحشی» زبان در کش
هم‌آن به کاین نصیحت‌ها به وقت فرصت اندازد

صد و هشتاد و هشت

مگر من بلبلم کز گفت‌وگوی گل، زبان بندد
چو گلبن، رخت رنگ و بوی خویش از بوستان بندد

گلشن در هم شکفت آن بی‌مروت بین که می‌خواهد
چون‌این فصلی درِ بستان به روی دوستان بندد

زبانم می‌سراید قصه‌ی اندوه و می‌ترسم
که بر هر حرف من، بدگو هزاران داستان بندد

خدنگی خورده‌ام کاری، ز شست ناز پرکاری
که از ابرو گشاید تیر و تهمت بر کمان بندد

رهی در پیشم افتاده است و بیم رهزنی در پی
که چون بر کاروانی تاخت اوّل دست جان بندد

قبا می‌پوشد و خون می‌کند افشاندن دستش
معاذالله از آن ساعت که خنجر بر میان بندد

علاج زخم‌های ظاهری آید ز «وحشی» هم
طبیبی آن چنان خواهم که او زخمی نهان بندد

صد و هشتاد و هفت

داغ جنون تازه گشت این دلِ پژمرده را
سخت خزانی گذشت، خوب بهاری رسید

«وحشی» از این موج‌خیز رست ولی بعد مرگ
غوطه بسی زد به خون تا به کناری رسید

صد و هشتاد و شش

ز کار بسته‌ی ما عقده‌ی حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید

جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقده‌ی پنهان که بگشاید

طلسمِ دوستی پُرخوف و گنجِ وصل پُردشمن
عجب گنجی است اما تا طلسم آن که بگشاید

مگو «وحشی» که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در آخر ای نادان که بگشاید

صد و هشتاد و پنج

ز کار بسته‌ی ما عقده‌ی حرمان که بگشاید
که سازد این کلید و قفل این زندان که بگشاید

جگر تا لب گره از غصه و صد عقده در خاطر
کجا ظاهر کنم وین عقده‌ی پنهان که بگشاید

طلسمِ دوستی پُرخوف و گنجِ وصل پُردشمن
عجب گنجی است اما تا طلسم آن که بگشاید

مگو «وحشی» که بگشاید در امید ما آخر
خدا بگشاید این در آخر ای نادان که بگشاید

صد و هشتاد و چهار

شوقم گرفت و از در عقلم، برون کشید
یک‌روزه مِهر بین که به عشق و جنون کشید

آن آرزو که دوش، نبودش اثر هنوز
بسیار زود بود، به این عشق چون کشید؟

فرهاد، وضع مجلس شیرین نظاره کرد
برجست و رخت خود به سوی بیستون کشید

خود را نهفته بود بر این آستانه عشق
بیرون دوید ناگه و ما را درون کشید

«وحشی» به خود نکرد چنین خوار خویش را
گر خواری‌ای کشید ز بخت زبون کشید

صد و هشتاد و سه

ز سوی مصر به کنعان عجب رهی است که باشد
هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آید

کمینه خاصیت عشق، جذبه‌ای است که کس را
ز هر دری که برانند بیش، بیش‌تر آید

سبو به دوش و صراحی به دست و محتسب از پی
نعوذبالله اگر پای من به سنگ بر آید

صد و هشتاد و دو

دلی کز عشق گردد گرم، افسردن نمی‌داند
چراغی را که این آتش بُوَد، مردن نمی‌داند

دلی دارم که هر چندش بیازاری، نیازارد
نَه دل سنگ است پنداری که آزردن نمی‌داند

می‌ای در کاسه دارم مایه‌ی صد گونه بدمستی
هنوز او مستیِ خونِ جگر خوردن نمی‌داند

بخند ای گل کز آب چشم «وحشی» پرورش داری
که هر گل کو به بار آورد، پژمردن نمی‌داند