آن که هرگز یاد مشتاقان به مکتوبی نکرد
گر چه گستاخی است میگوییم پرخوبی نکرد
با وجود کاروان مصر کز هم نگسلد
یوسفی دارم که هرگز یاد یعقوبی نکرد
کشت ما را هجر و یاری بر در سلطان وصل
جامهی خون بستهی ما بر سر چوبی نکرد
با بلایی چون بلای هجر عمری کرد صبر
آن چه «وحشی» کرد هرگز هیچ ایوبی نکرد
هرگز به غرض عشق من آلوده نگردد
چشمم به کف پای کسی سوده نگردد
آلوده نیام چون دگران، این هنرم هست
کز صحبت من هیچکس آلوده نگردد
پروانهام و عادت من سوختن خویش
تا پاک نسوزم دلم آسوده نگردد
با بلهوس از پاکی دامان تو گفتم
تا باز به دنبال تو بیهوده نگردد
«وحشی» ز غمش جان تو فرسود، عجب نیست
جان است، نه سنگ است که فرسوده نگردد
میکِشم زان تندخو گر صد تغافل میکند
دیگری باشد کجا چندین تحمّل میکند؟
بر رخ چون زر، سرشک هم چو سیمم دید و گفت
این گدا را بین که اظهار تجمّل میکند
زلف او دل برد و کاکل در پی جان است، وای
کآن چه با جانم نکرد آن زلف، کاکل میکند
رازها دارم و زان بیم که بدنام شود
میکنم دوری از آن شوخ چو تنها باشد
ای خوش آن ناز که چون بر سر غوغا باشی
اثر خنده ز لبهای تو پیدا باشد
چون تو در دیده نشینی نرود اشک، بلی
کی رود طفل ز جایی که تماشا باشد
میرم از دغدغه چون غیر نباشد پیدا
که مبادا حرم وصل تواش، جا باشد
دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهی کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کآمدی یک لحظه میبایست بود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحانناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش؟
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
هرکه یار ماست میل کشتن ما میکند
جرم یاران چیست؟ دوران این تقاضا میکند
میکند افشای درد عشق، داغ تازهام
این سیهرو، دردمندان را چه رسوا میکند
اشک هر دم پیش مردم آبرویم میبرد
چون توان گفتن که طفلی با من اینها میکند؟
آیینهی جمال تو را آن صفا نماند
آهی زدیم و آینهات را جلا نماند
روزی که ما ز بند تو آزاد میشدیم
بودند صد اسیر و یکی مبتلا نماند
دیگر من و شکایت آن بی وفا کز او
هیچم امیدواری مهر و وفا نماند
«وحشی» ز آستانهی او بار بست و رفت
از ضعف چون تحمّل بار جفا نماند
هیچکس چشم به سوی منِ بیمار نکرد
که به جان دادن من گریهی بسیار نکرد
که مرا در نظر آورد که از غایت ناز
چین بر ابرو نزد و روی به دیوار نکرد
هیچ سنگیندل بیرحم به غیر از تو نبود
که سرود غم من در دل او کار نکرد
روح آن کشتهی غم شاد که تا بود دمی
یار غم بود و شکایت ز غم یار نکرد
در آن دیار که هجران بود حیات نباشد
اساس زندگی خضر را ثبات نباشد
مبین به ظاهر بیلطفیاش که هست بُتان را
تغافلی که کم از هیچ التفات نباشد
متاعهای وفا هست در دکانچهی عشقم
که در سراسر بازار کاینات نباشد
به مذهب که عمل میکنی و کیش که داری؟
که گفته است که حسن تو را، زکات نباشد
تبسّمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسّم کرد
چونآن شدم ز غم و غصهی جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من، ترحّم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صافدلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خُم کرد
نگفت یار که داد از که میزند «وحشی»
اگر چه بر در او عمرها تظلّم کرد
اظهار محبت به سگ کوی تو کردیم
گفتیم مگر دوست شود، دشمن ما شد
چه میپرسی حدیث دردپروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بس که هنگام سخن گِریَد
برو ای پندگو بگذار «وحشی» را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گِریَد
به خود دادم قرار صبر بی او یک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاری در میان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کارسازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاری در میان افتد
خوش آن روزی که چون گویند پیشت حرف مشتاقان
حدیث درد من هم از کناری در میان افتد
عشق گو بیعزتم کن، عشق و خواری گفتهاند
عاشقی را مایهی بیاعتباری گفتهاند
کوه محنت بر دلم نه، منّتت بر جان من
عاشقی را رکن اعظم بردباری گفتهاند
پیش من هست احتراز از چشم و دل از غیر دوست
آن چه اهل تقویاش پرهیزکاری گفتهاند
راست شد دل با رضای یار و رست از هجر و وصل
آری آری راستی و رستگاری گفتهاند
زیستن فرع است «وحشی»، اصل پاس دوستی است
جان و سر سهل است اول حفظ یاری گفتهاند
در بوستان حُسن تو، گل بر سر گل است
در بسته بودهای و گلش را نچیدهاند
ای باد! سرگذشت جدایی به گل بگوی
زین بلبلان که سر به پر اندر کشیدهاند
آیا چهگونه میگذرد تلخی قفس
بر طوطیان که بر شکرستان پریدهاند
شکرت به خون رقم شود ار سر بری به جور
عشاق را زبان شکایت بریدهاند
مگوییدش حدیث کوه درد من که میترسم
چو گویید این سخن ناگه برآن خاطر گران آید
از آنم کس نمیپرسد که چون پرسد کسی حالم
به او گویم غم دل آن قدر کز من به جان آید
بیا ای باد! خاکم بر سر هر رهگذر افکن
که دامانش بگیرم هر کجا دامنکشان آید
مُلک دل را سپه ناز به یغما آمد
دیده را مژده که هنگام تماشا آمد
تا چه کردیم که چون سبزه ز کویی ندمیم؟
گل به گلزار شد و لاله به صحرا آمد
غمزهاش کرد طمع در دل و چونش ندهم
خاصه اکنون که تبسم به تقاضا آمد
مژدهی عمر ابد میرسد اکنون ز لبش
صبر کن یک نفس ای دل که مسیحا آمد
باش آمادهی فتراک ملامت «وحشی»
که تو در خوابی و صیاد ز صد جا آمد
بازم غم بیهوده به همخانگی آمد
عشق آمد و با نشأهی دیوانگی آمد
ای عقل همآنا که نداری خبر از عشق
بگریز که او دشمن فرزانگی آمد
ای شمع به هر شعله که خواهیش بسوزان
مرغ دل «وحشی» که به پروانگی آمد