شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

سی‌صد و سی

دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
اگر با من رفیقی می‌روم آماده‌ی ره شو

سبک باش ای صباح روز عشرت، بس گران‌خیزی
تو هم از حد درازی ای شب اندوه، کوته شو

هنوز از شب همان پاس نخست است ای فلک ما را
چه شد چون دیگران گو یک شب ما هم سحرگه شو

سی‌صد و بیست و نه

زین‌سان متاز ای سنگدل، ترسم بلغزد توسن‌ات
کز خون ناحق‌کُشتگان، گِل شد سرِ میدان تو

سی‌صد و بیست و هشت

ای که دل بردی ز دلدار من آزارش مکن

آن‌چه او در کار من کرده‌ست در کارش مکن


هندوی چشم تو شد می‌بین خریدارانه‌اش

اعتمادی لیک بر ترکان خون‌خوارش مکن


گر چه تو سلطان حُسنی دارد او هم کشوری

شوکت حُسنش مبر بی‌قدر و مقدارش مکن


انتقام از من کِشد مپسند بر من این ‌ستم

رخصت نظاره‌اش ده منع دیدارش مکن


جای دیگر دارد او شهباز اوج جان ماست

هم‌قفس با خیل مرغان گرفتارش مکن


این چه گستاخی‌ست «وحشی» تا چه باشد حکم ناز

التماس لطف با او کردن از یارش مکن

سی‌صد و بیست و هفت

ز کویت رخت بربستم، نگاهی زادِ راهم کن
به تقصیر عنایت، یک تبسم، عذرخواهم کن

ره آوارگی در پیش و از پی دیده‌ی حسرت
وداعی نام نه این را و چشمی بر نگاهم کن

ز کوی او که کار پاسبان کعبه می‌کردم
خدایا بی‌ضرورت گر رَوَم، سنگ سیاهم کن

بخوان ای عشق، افسونی و آن افسون بِدَم بر من
مرا بال و پری دِه، مرغ آن پروازگاهم کن

به کنعانم مبر ای بخت، من یوسف نمی‌خواهم
ببر آن‌جا که کوی اوست در زندان و چاهم کن

ز صد فرسنگ از پشت حریفان جسته پیکانم
مرو نزدیک او «وحشی» حذر از تیر آهم کن

سی‌صد و بیست و شش

می‌یابم از خود حسرتی، باز از فراق کیست این؟
آماده‌ی صد گریه‌ام از اشتیاق کیست این؟

ای شحنه‌ی بی‌جرم‌کُش! این سر که در خون می‌کشی
گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این؟

وصلی نمودی ای فلک، پوشیده صد هجران در او
تو خود موافق گشته‌ای کار نفاق کیست این؟

هجر این چون‌این نزدیک و تو در صحبت فارغ‌دلی
«وحشی» دلیرت یافتم از اتفاق کیست این؟

سی‌صد و بیست و پنج

قصوری نیست در بیگانگی اما نه هر وقتی
نگه را با نگه در وقت فرصت آشنا می‌کن

سر و جان‌ست در راهت نه آخر سنگ و خاک‌ست این
به استغنات میرم گه نگاهی زیر پا می‌کن

سی‌صد و بیست و چهار

به دست آور بتی جان‌بخش و عیش جاودانی کن
حیات خضر خواهی، فکر آب زندگانی کن

ز اهل نشأه حرفی یاد دارم جان من بشنو
نشین با شیشه هم‌زانو و مِی را یار جانی کن

دل مینای می ‌باید که باشد صاف با رندان
دگر هر کس که باشد گو چو ساغر سرگرانی کن

به آواز دف و نی خاک‌بوس دیر می‌گوید
بیا خاک در می‌خانه باش و کامرانی کن

ز رنگ‌آمیزی دوران مشو غافل ز من بشنو
مِی رنگین به جام انداز و عارض ارغوانی کن

نصیحت گوش کن «وحشی» که از غم پیر گردیدی
صراحی گیر و ساغر خواه و خطی از جوانی کن

محل دقیق قبر «وحشی بافقی» پس از ۸۰ سال پیدا شد

در پی سفر خواهرزاده فرخی یزدی به شهر یزد، مسئولان اداره میراث فرهنگی و گردشگری این استان موفق به کشف محل دقیق خاکسپاری وحشی بافقی شدند. قبر این شاعر بزرگ، 80 سال پیش زیر نخستین خیابان شهر یزد مدفون شده بود.
به گزارش CHN کمال‌الدّین یا شمس‌الدّین محمّد وحشی بافقی یکی از شاعران نامدار قرن 10 هجری قمری است که در شهر بافق متولد و در شهر یزد چشم از جهان فرو بست. او در زمان حیات‌اش سه سلطان یعنی شاه تهماسب، شاه اسماعیل دوم و شاه محمد خدابنده را دیده‌است.
وحشی بافقی زندگی‌اش را در تنگدستی گذراند. سختی‌ها و مشقت‌های زندگی‌اش در سوز شاعرانه‌اش دیده می‌شود. اما گویا پس از مرگ هم چندان بخت خوشی نداشت. او را به روایتی در صحن امامزاده شاهزاده فاضل به خاک سپردند. همان روزگار حمامی کنار قبراش ساختند و وحشی بافقی هم‌دیوار گلخَن حمام شد.
اما بخت بد وحشی بافقی همین‌جا به پایان نرسید و قبرش پس از احداث نخستین خیابان یزد در دوره پهلوی اول که به خیابان پهلوی (امام خمینی امروز) شهرت داشت، تخریب‌ و در زیر خیابان مدفون شد.
در همان زمان سنگ قبرش به اداره مالیه وقت سپرده شد تا بعدها بارگاهی یادمانی برایش ساخته شود. این‌هم نشد و سنگ قبر هم از بین رفت.
هرچند بعدها بنایی یادمانی وحشی بافقی در پارکی به نام او ساختند اما طی 80 سال گذشته، محل دقیق قبر وحشی بافقی نامعلوم مانده بود.
چندی پیش «سخندان»، خواهرزاده 95 ساله فرخی یزدی (شاعر نامدار) برای احیاء خانه‌ای تاریخی دایی‌اش به یزد سفر کرد. حافظه این مرد 95 ساله پرده از راز اختفا محل دقیق قبر وحشی بافقی برداشت.
مصطفی فاطمی، معاون گردشگری اداره کل میراث فرهنگی یزد دراین‌باره به CHN گفت: طبق روایت می‌دانستیم وحشی بافقی را در صحن امامزاده شاهزاده فاضل به خاک سپرده‌اند، اما بعداز خیابان‌کشی دوره پهلوی اول، دیگر کسی از محل دقیق آن خبر نداشت. اما سخندان، خواهرزاده فرخی یزدی ما را به محل دقیق خاک‌سپاری برد.»
فاطمی گفت: «سخندان که ساکن آمریکا‌ست، برای احیاء خانه تاریخی دایی‌اش به یزد سفر کرده و زمانی که سر کوچه آرُک جایی که خانه‌ فرخی یزدی در آن واقع شده رسیدیم او گفت که محل دقیق قبر وحشی بافقی هم در همین محدوده است.
به گفته فاطمی سخندان بیش از یک دهه شهردار یزد بود اما زمان تخریب قبر، بیش از 12 یا 13 سال نداشت. او به معاون گردشگری یزد گفت که هنگام تخریب قبر و احداث خیابان، در محل حضور داشته و هنوز یاداش هست که محل دقیق خاکسپاری واحشی بافقی کجاست.
طبق گفته‌های سخندان محل دقیق قبر وحشی بافقی، زیر خیابان امام، سه متری کوچه آرُک، آخر پیاده‌رو، روبروی مقبره امامزاده شاهزاده فاضل قرار گرفته‌است. او همچنین محل دقیق قبر را نشان داده‌است.
فاطمی در ادامه افزود: «کشف محل دقیق قبر وحشی بافقی پس از 80 سال، اتفاق بسیار مهمی است. به همین منظور قصد داریم با ارائه طرحی به پژوهشکده باستان‌شناسی، محل شناسایی شده را مورد کاوش قرار دهیم تا ببینیم بقایایی از پیکر وحشی بافقی هنوز مانده‌است؟ و در نهایت نیز قصد داریم یادمانی در محل شناسایی شده برپا کنیم.
وحشی بافقی غزل‌سرای بزرگی بود و در غزلیات خود از عشق‌های نافرجام، زندگی سخت و مصائب و مشکلات خود یاد کرده است. کلیات وحشی متجاوز از 9 هزار بیت و شامل قصیده، ترکیب بند و ترجیع بند، غزل، قطعه، رباعی و مثنوی است. وحشی دو منظومه عاشقانه هم دارد.
وحشی در جوانی به یزد رفت و از دانشمندان و سخنگویان آن شهر کسب فیض کرد و پس از چند سال به کاشان عزیمت نمود و شغل مکتب‌داری را برگزید. وی پس از روزگاری اقامت در کاشان و سفر به بندر هرمز و هندوستان، در اواسط عمر به یزد بازگشت و تا پایان عمر (سال ۹۹۱ هجری قمری) در این شهر زندگی کرد.

سی‌صد و بیست و سه

زین‌سان که تند می‌گذرد خوش‌خرام من
کی ملتفت شود به جواب سلام من

سی‌صد و بیست و دو

گاهی نگاهی می‌کنی آن هم به چندین خشم و ناز
گو کارها یک‌باره شو، این چشم هم بالا مکن

سی‌صد و بیست و یک

به چندین گنج، رنج و محنت عالم نمی‌ارزد
چرا باید کشیدن رنج عالم؟ ترک راحت کن

اگر خواهی که هر دشوار آسان بگذرد بر تو
خدنگ جور گردون را لقب، سهم سعادت کن

از این بی‌همتان‌، خواری‌ست حاصل اهل حاجت را
اگر خواهی که خود را خوار سازی، عرض حاجت کن

سی‌صد و بیست

غنچه کِی خندد به روی بلبل شب‌زنده‌دار
گر نیندازد نسیم صبح خود را در میان

سی‌صد و نوزده

ای اجل از قید زندان غمم آزاد کن
سعی دارد محنت هجران، تو هم امداد کن

عیش خسرو چیست با شیرین به طرف جوی شیر
رحم گو بر جان محنت‌دیده‌ی فرهاد کن

ناقه‌ی لیلی به سرعت رفت و از آشفتگی
راه گم کرده‌ست مجنون، ای جرس فریاد کن

ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست ما را نیز گاهی یاد کن

سی‌صد و هجده

آمدم سر تا قدم در بند سودا هم‌چون‌آن
طوق در گردن هم‌آن زنجیر در پا هم‌چون‌آن

رفته بودم ز آتش امید در دل شعله‌ها
آمدم دل‌گرم از سوز تمنا هم‌چون‌آن

یار خسرو گشت شیرین و برید از کوهکن
کوهکن ره می‌برد در کوه خارا هم‌چون‌آن

پیش لیلی کیست تاگوید ز استیلای عشق
بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا هم‌چون‌آن

سی‌صد و هفده

پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نمانَد دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار، وفادارترم من

بر بی‌کسی من نگر و چاره‌ی من کن
زان کز همه کس، بی‌کس و بی‌یارترم من

«وحشی» به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من

سی‌صد و شانزده

چه کم می‌گردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهی چند نازآلوده در کار نیازم کن

درخت میوه‌ای داری صلای میوه‌ای می‌زن
ولی اندیشه از گستاخی دست درازم کن

به هیچم می‌توان کردن تسلی گر دلت خواهد
نمی‌گویم که خاص از شیوه‌های دلنوازم کن

حجاب‌ست این‌که خالی می‌کند پهلوی ما از تو
به یک جانب فکن این شرم، و رفع احترازم کن

سی‌صد و پانزده

مرا چشم تو افکند از نظر اما نمی‌پرسی
که جاسوس نگاه او چه می‌خواهد ز راه من

برای حرمت خاک دَرَت این چشم می‌دارم
که گردآلوده هر پایی نگردد سجده‌گاه من

به کِشت دیگران چون باری ای ابر حیا خواهم
که گاهی قطره‌ای ضایع شود هم بر گیاه من

رقیبا! پُر دلیری بر سر آن کوی و می‌ترسم
که تیغی در غلاف‌ست این طرف یعنی که آه من

کمان شوق، پر زور است و تیرانداز، دیوانه
خدنگی گر نشیند بر کسی نبوَد گناه من

سی‌صد و چهارده

شد صرف، عمرم در وفا، بی‌داد جانان هم‌چون‌آن
جان باختم در دوستی، او دشمن جان هم‌چون‌آن

هر کس که آمد غیر ما، در بزم وصلش یافت جا
ما بر سر راه فنا، با خاک یکسان هم‌چون‌آن

حالم مپرس ای هم‌نشین، بی‌طُرّه‌ی آن نازنین
آشفته بودم پیش از این، هستم پریشان هم‌چون‌آن


«وحشی»! بسی شب تا سحر، بودم پریشان، دیده تر
باقی‌ست آن سوز جگر، وان چشم گریان هم‌چون‌آن

سی‌صد و سیزده

این چون‌این گر جانب اغیار خواهی داشتن
بعد از این خوش عاشق بسیار خواهی داشتن

یک خریدار دگر مانده‌ست و گر این است وضع
بیش از این هم گرمی بازار خواهی داشتن

بنده‌ی بسیار خواهی داشت در فرمان خویش
گر چون‌این پروای خدمتکار خواهی داشتن

باغبانا! خار در راه تماشاچی منه
دایم این گل‌ها مگر بر بار خواهی داشتن؟

ضبط خود کن «وحشی» این گستاخ‌گویی تا به کی؟
باز می‌دانم که با او کار خواهی داشتن

سی‌صد و دوازده

مرا با خار غم بگذار و گشت باغ و گلشن کن
پی آرایش بزم حریفان، گُل به دامن کن

تو شمع مجلس‌افروزی، من سرگشته پروانه
مرا آتش به جان زن، دیگران را خانه‌روشن کن

مکن نادیده وز من تند چون بیگانگان مگذر
مرا شاید که جایی دیده باشی چشم بر من کن

چو کار من نخواهد شد به کام دوستان از تو
هلاکم ساز باری، فارغم از طعن دشمن کن

ببین «وحشی» که چون سویت به زهر چشم می‌بیند
تو را زان پیش کز مجلس براند، عزم رفتن کن

سی‌صد و یازده

رشک می‌بردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من، این بخت بی‌اقبال من

طایری بودم من و غوغای بال‌افشانی‌ای
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من

بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از مَنَت
ور نه کس هرگز نمی‌رنجیده از افعال من

گشته‌ام آواره صد منزل ز ملک عافیت
می‌دواند هم چون‌‌آن بخت بد از دنبال من

سی‌صد و ده

مکُن مکُن، لب مارا به شِکوه باز مکن

زبان کوته ما را به خود دراز مکن


پُر است شهر ز ناز بتان، نیاز کم است

مکَُن! چون‌آن که شوم از تو بی نیاز، مکن


سی‌صد و نه

من اگر این بار رفتم، رفتم آزارم مکن
این تغافل‌های بیش از پیش، در کارم مکن

پای برگشتن نخواهم داشت، خواهم رفت و ماند
در تماشاگاه دیگر، نقش دیوارم مکن

بنده می‌خواهی؟ ز خدمت‌کار خود غافل مباش
می‌شود ناگه کسی دیگر خریدارم، مکن

من که مستم مجلست گر هست و میر مجلسی
بزم خود افسرده خواهی کرد، هشیارم مکن

عزت سگ هست در کوی تو، «وحشی» خود چه کرد
گر چه عاشق خوار می‌باید، چون‌این خوارم مکن

سی‌صد و هشت

هست هنوز ماه من، چشم و چراغ دیگران
سبزه‌ی او هنوز به از گل باغ دیگران

خلق، روان به هر طرف بهر سراغ یار من
بیهده من چرا روم بهر سراغ دیگران؟

رسته گلم ز بام و در، جای دگر چرا روم؟
با گل خود چه می‌کنم سبزه‌ی باغ دیگران

«وحشی» از او علاج کن سوز درون خویش را
فایده چیست سوختن از تف داغ دیگران

سی‌صد و هفت

آمد آمد حسن در رخش غرور انگیختن
اینک اینک عشق می‌آید به شور انگیختن

هر که را کحل محبت چشم جان روشن نساخت
روز حشرش هم‌چون‌آن خواهند کور انگیختن

رسم بزم ماست دود از دل بر آوردن نخست
سوختن چون عود و از مجمر بخور انگیختن

دست کردن در کمر با عشق، کاری سهل نیست
فتنه‌ای نتوان ز بهر خود به زور انگیختن

سی‌صد و شش

من این تار نگه را حلقه‌حلقه می‌کنم اما
شکاری را که من دیدم زیاد است از کمند من

سی‌صد و پنج

به دل، دیرین‌بنایی بود کندم
به جای او ز نو طرحی فکندم

خریدارانه چشمی دید سویم
نگفت اما هنوز از چون و چندم

قبولی زان نگه می‌یابم ای بخت
بسوزان بهر چشم بد، سپندم

نگهبانت به سوی فتنه و ناز
فریبم می‌دهند و می‌برندم

ره پر تیغ و تیر غمزه پیش است
خداوندا نگه دار از گزندم

برو «وحشی» تو صید زلف او باش
که من جای دگر سر در کمندم

سی‌صد و چهار

در بزم وصل اگر چه هم‌این در میان منم
چون نیک بنگری ز همه بر کران منم

رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن
آری کلیددار در بوستان منم

معلوم، مهربانی اهل هوس که چیست
بشنو سخن که عاشقم و مهربان منم

ای گل اگر به گفته‌ی «وحشی» عمل کنی
صد ساله نو بهار خزان را ضمان منم

سی‌صد و سه

چو دیدم خوار خود را، از در آن بی‌وفا رفتم
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم

بر آن بودم که در راه وفایش عمرها باشم
چو می‌دیدم که از حد می‌برد جور و جفا رفتم

دلم گر آید از کویش برون آگه کنید او را
که گر خواهد مرا، من جانب شهر وفا رفتم

سی‌صد و دو

یک همدم و هم‌نفس ندارم
می‌میرم و هیچ‌کس ندارم

گویند بگیر دامن وصل
می‌خواهم و دسترس ندارم

دارم هوس و نمی‌دهد دست
آن نیست که این هوس ندارم

گفتی گله‌ای ز ما نداری
دارم گله از تو پس ندارم

«وحشی» نروم به خواب راحت
تا تکیه به خار و خس ندارم