شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی
شبی با وحشی

شبی با وحشی

گزیده دیوان اشعار وحشی بافقی

سی‌صد و یک

دل پر حسرت از کوی تو برگردیدم و رفتم
نشد پابوس روزی، آستان بوسیدم و رفتم

میسّر چون نشد «وحشی» که بینم خلوت وصلش
به حسرت بر در و دیوار کویش دیدم و رفتم

سی‌صد

نه من از تو مِهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم
نه تو راست این مروت نه مراست چشم این هم

چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بی‌گناهان
که تعرض است بر لب گرهی‌ست بر جبین هم

به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها
که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم

نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم
که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم

برسان ز خرمن خود مددی به بی‌نصیبان
که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه‌چین هم

چه متاع رستگاری بودم ز سجده‌ی بت
که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم

ز تو خوش‌نماست «وحشی» ره و رسم زهد و رندی
که دلی‌ست حق‌شناس و نظری خدای‌بین هم

دویست و نود و نه

ما اجنبی ز قاعده‌ی کار عالمیم
بیهوده‌گرد کوچه و بازار عالمیم

دیوانه‌طینتیم زر و سنگ ما یکی‌ست
اینیم اگر عزیز و گر خوار عالمیم

با مرکز و محیط نداریم هیچ کار
هست این قدر که در خم پرگار عالمیم

ما مردمان خانه‌به‌دوشیم و خوش‌نشین
نی زان گروه خانه‌نگه‌دار عالمیم

حک کردنی چو نقطه‌ی سهویم بر ورق
ما خال عیب صفحه‌ی رخسار عالمیم

با سینه‌ی برهنه به شیران نهیم رو
انصاف نیست ور نه جگردار عالمیم

«وحشی» رسوم راحت و آزار با هم است
زین عادت بد است که آزار عالمیم

دویست و نود و هشت

کاری مکن که رخصت آه سحر دهم
وین تندباد را به چراغ تو سر دهم

آبم ز جوی تیغ تغافل مده، مباد
نخلی شوم که خنجر الماس بر دهم

سیلی ز دیده خواهدم آمد دل شبی
اولی‌تر آن‌که من همه کس را خبر دهم

کشتی نوح چیست چو توفان گریه شد؟
هر تخته زان سفینه به موجی دگر دهم

لرزد دلم که خانه‌ی حُسنت کند سیاه
گر اندک اختیار به دود جگر دهم

افسردگی بس است که باد خزان شود
آه ار به بوستان جمال تو سر دهم

بیدادکیش من متنبه نمی‌شود
«وحشی» من این ندای عبث چند در دهم

دویست و نود و هفت

آورده اقبالم دگر تا سجده‌ی این در کنم
شکرانه‌ی هر سجده‌ای، صد سجده‌ی دیگر کنم

کردم سراپا خویش را چشم از پی طیِّ رهت
کز بهر سجده بر درت خود را تمامی سر کنم

گوگرد احمر کی کند کار غبار راه تو
این کیمیا گر باشدم خاک سیه را زر کنم

تو خوش به دولت خواب کن گر پاسبانی بایدت
من از دعای نیم شب، گردون پر از لشکر کنم

خصمت که هست اندر قفس بگذار با آهِ مَنَش
کو را اگر یاقوت شد زین شعله خاکستر کنم

گر توتیایی افکنی در دیده‌ام از راه خود
از رشک چشم خود نمک در دیده‌ی اختر کنم

بر اوج تختت کاندر او سیمرغ، شهپر گم کند
من پشه و از پشه کم کی عرض بال و پر کنم

«وحشی» چه پیش آرد که آن ایثار راهت را سزد
از مخزن فیضت مگر دامن پر از گوهر کنم

دویست و نود و شش

صد دشنه بر دل می‌خورم وز خویش پنهان می‌کنم
جان، گریه بر من می‌کند من، خنده بر جان می‌کنم

خون قطره‌قطره می‌چکد تا اشک نومیدی شود
وز آه سرد اندر جگر، آن قطره پیکان می‌کنم

دست غم اندر جیب جان، پای نشاط اندر چمن
پیراهنم صد چاک و من، گل در گریبان می‌کنم

گلخن‌فروز حسرتم، گِرد آورد خاشاک غم
بی‌درد پندارد که من، گَشت گلستان می‌کنم

غم هم به تنگ آمد ولی قفل‌ست دایم بر درش
این خانه‌ی تنگی که من، او را به زندان می‌کنم

امروز یا فردا اجل، دشواری غم می‌برد
«وحشی» دو روزی صبر کن کار تو آسان می‌کنم

دویست و نود و پنج

گو جان ستان از من که من، تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کِشم، جان خون‌بهای او دهم

جانی به حسرت می‌کنم بهر عیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم

ماخولیا گر نیست این جویم چرا خون‌خواره‌ای؟
کو قصد جان من کُند من جان برای او دهم

چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن‌خفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم

دویست و نود و چهار

من که چون شمع از تف دل جان‌گدازی می‌کنم
گر سرم برداری از تن، سرفرازی می‌کنم

با چون‌این تندی و بی‌باکی که آن عاشق‌کُش‌ست
آه اگر داند که با او عشق‌بازی می‌کنم

می‌کِشد آنم که خنجر می‌زند وان‌گه به ناز
باز می‌پرسد که چون عاشق نوازی می‌کنم

ای عزیزان! بار خواهم بست، یار من کجاست؟
حاضرش سازید تا من کارسازی می‌کنم

هم‌چو «وحشی» نیم‌بسمل در میان خاک و خون
می‌تپم و آن شوخ پندارد که بازی می‌کنم

دویست و نود و سه

جانا چه واقع است؟ بگو تا چه کرده‌ایم؟
با ما چه شد که بد شده‌ای؟ ما چه کرده ایم؟

آیا چه شد که پهلوی ما جا نمی‌کنی؟
از ما چه کار سر زده بی‌جا؟ چه کرده‌ایم؟

بندد کمر به کشتن ما هر که بنگریم
چون است؟ ما به مردم دنیا چه کرده‌ایم؟

دویست و نود و دو

دیری‌ست که رندانه شرابی نکشیدیم
در گوشه‌ی باغی، میِ نابی نکشیدیم

چون سبزه، قدم بر لب جویی ننهادیم
چون لاله، قدح بر لب آبی نکشیدیم

بر چهره کشیدیم نقاب کفن، افسوس
کز چهره‌ی مقصود نقابی نکشیدیم

بسیار عذابی که کشیدیم ولیکن
دشوارتر از هجر، عذابی نکشیدیم

دویست و نود و یک

چه‌ها با جان خود دور از رخ جانان خود کردم
مگر دشمن کند این‌ها که من با جان خود کردم

طبیبم گفت درمانی ندارد درد مهجوری
غلط می‌گفت! خود را کُشتم و درمان خود کردم

مگو وقتی دل صدپاره‌ای بودت کجا بُردی
کجا بردم؟ ز راه دیده در دامان خود کردم

ز سر بگذشت آب دیده‌اش از سرگذشت من
به هر کس، شرح آب دیده‌ی گریان خود کردم

دویست و نود

آتش به جگر زان رخ افروخته دارم
وین گریه‌ی تلخ از جگرِ سوخته دارم

گفتی تو چه اندوخته‌ای ز آتش دوری
این داغ که بر جان غم‌اندوخته دارم

انداخته‌ام صید مراد از نظر خویش
یعنی صفتِ باز نظردوخته دارم

در دام غمت تازه فتادم نگهم دار
من عادت مرغان نوآموخته دارم

«وحشی» به دل این آتش سوزنده ‌چو فانوس
از پرتو آن شمع برافروخته دارم

دویست و هشتاد و نه

کی بود کز تو جان فکاری نداشتم
درد دلی و ناله‌ی زاری نداشتم

تا بود نقد جان، به کف من نیامدی
آن روز آمدی که نثاری نداشتم

گفتم ز کار بُرد مرا خنده کردنت
خندید و گفت من به تو کاری نداشتم

شد مانع نشستنم از خاک راه خویش
خاکم به سر که قدر غباری نداشتم

پیوسته دست بر سرم از عشق بود کار
هرگز به دست، دست نگاری نداشتم

در مجلسی میانه‌ی جمعی نبود یار
کآن‌جا پی نظاره کناری نداشتم

«وحشی» مرا به هیچ گلستان گذر نبود
کز نوگلی فغان هزاری نداشتم

دویست و هشتاد و هشت

صبرم نماند و نیست دگر تاب فرقتم
خوش بر سر بهانه نشسته‌ست طاقتم

من مرد حمله‌ی سپه هجر نیستم
گیرم که استوار بود پای جرأتم

زندان بی در است کدورت‌سرای هجر
من چون در این طلسم فتادم به حیرتم

جایز نداشته‌ست کسی هجر دائمی
من مفتی مسائل کیش محبتم

«وحشی» منم مورخ زندانیان هجر
زیرا که دیر ساله‌ی زندان حسرتم

دویست و هشتاد و هفت

مدتی شد کز گلستانی جدا افتاده‌ام
عندلیبم سخت بی‌برگ و نوا افتاده‌ام

نوبهاری می‌دماند از خاک من گل وان گذشت
گشته‌ام پژمرده و ز نشو و نما افتاده‌ام

در هوای گلشنی صد ره چو مرغ بسته‌بال
کرده‌ام آهنگ پرواز و بجا افتاده‌ام

گر نمی‌پویم ره دیدار، عذرم ظاهر است
بس که در زنجیر غم ماندم ز پا افتاده‌ام

نه گمان رستگی دارم نه امید خلاص
سخت در تشویش و محکم در بلا افتاده‌ام

مایه‌ی هستی تمامی سوختم بر یاد وصل
مفلسم «وحشی» به فکر کیمیا افتاده‌ام

دویست و هشتاد و شش

برو که با دل پُردرد و روی زرد بیایم
اگر چو باد روی، تند هم‌چو گرد بیایم

به سوی ملک عدم گر چه از جفای تو رفتم
اگر به لطف بگویی که باز گرد، بیایم

مگو نیامده‌ای سوی ما، بگو که چه‌گونه
به صحبتی که مرا کس طلب نکرد بیایم

دویست و هشتاد و پنج

جان رفت و ما به آرزوی دل نمی‌رسیم
هر چند می‌رویم به منزل نمی‌رسیم

برقیم و بل‌که تندتر از برق و رعد نیز
وین طرفه‌تر که هیچ به محمل نمی‌رسیم

لطف خدا مدد کند، از ناخدا چه سود؟
تا باد شرطه نیست به ساحل نمی‌رسیم

در اصل حل مسأله‌ی عشق، کس نکرد
یا ما بدین دقیقه‌ی مشکل نمی‌رسیم

دویست و هشتاد و چهار

از بهر چه در مجلس جانانه نباشم؟
گرد سر آن شمع چو پروانه نباشم؟

بی‌موجب از او رنجم و بی‌وجه کنم صلح
این‌ها نکنم عاشق دیوانه نباشم

صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام
ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم

دویست و هشتاد و سه

در راه عشق با دل شیدا فتاده‌ایم
چندان دویده‌ایم که از پا فتاده‌ایم

عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانه‌ی همه رسوا فتاده‌ایم

پشت رقیب را همه قرب‌ست و منزلت
مردود درگه تو هم‌این ما فتاده‌ایم

ما بی‌کسیم و ساکن ویرانه‌ی غمت
دیوانه‌های طُرفه به یک جا فتاده ایم

دویست و هشتاد و دو

دلی و طاقت صد آه آتشین دارم
هم‌این منم که دل و طاقت چون‌این دارم

محیط جانب من بین و عذر رفته بخواه
که سخت، رخش‌گریزی به زیر زین دارم

مکن تغافل و مگذارم از کمند برون
که صید بیشه‌ی بسیار در کمین دارم

کدام صبر و چه طاقت چه دین و دل «وحشی»؟
از او نه صبر و نه طاقت نه دل نه دین دارم

دویست و هشتاد و یک

در آن مجلس که او را هم‌دم اغیار می‌دیدم
اگر خود را نمی‌کُشتم بسی آزار می‌دیدم

چه بودی گر منِ بیمار، چندان زنده می‌بودم
که او را بر سر بالین خود یک بار می‌دیدم

به من لطفی نداری ور نه می‌کردی صد آزارم
که می‌ماندم بسی تا من تو را بسیار می‌دیدم

به مجلس کاش از من غیر می‌شد آن قدر غافل
که یک ره بر مراد خویش، روی یار می‌دیدم

عجب گر زنده ماند شمع‌سان تا صبح‌دم «وحشی»
که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم

دویست و هشتاد

چون طفل اشک، پرده‌در راز نیستم
از من مپوش راز که غمّاز نیستم

در انتظار این‌که مگر خوانَدَم شبی
یک شب نشد که گوش بر آواز نیستم

بی‌خود مرا حکایت او چیست بر زبان
گر در خیال آن بت طنّاز نیستم

در بزم عشق، نرد مرادی نمی‌زدم
زان رو که چون رقیب، دغاباز نیستم

گر تَرک خانمان نکنم از برای تو
«وحشی»ِ رند خانه‌برانداز نیستم

دویست و هفتاد و نه

منفعل گشت بسی، دوش چو مستش دیدم
بوده در مجلس اغیار، چون‌این فهمیدم

صبرِ رنجیدنم از یار به روزی نکشید
طاقت من چو هم‌این بود، چه می‌رنجیدم؟

غیر، دانست که از مجلس خاصّم راندی
شب که با چشم تَر از کوی تو برگردیدم

یاد آن روز که دامان توام بود به دست
می‌زدی خنجر و من پای تو می‌بوسیدم

«وحشی» از عشق خبر داشت که با صد غم یار
مُرد و حرفی گله‌آمیز از او نشنیدم

دویست و هفتاد و هشت

هم‌خواب رقیبانی و من تاب ندارم
بی‌تابم و از غصه‌ی این، خواب ندارم

آزرده ز بخت بد خویشم نه ز احباب
دارم گله از خویش و ز احباب ندارم

ساقی مِی صافی به حریفان دگر ده
من دردکِشم، ذوق مِی ناب ندارم

دویست و هفتاد و هفت

ز کمال ناتوانی به لب آمده‌ست جانم
به طبیب من که گوید که چه زار و ناتوانم؟

به گمان این فکندم تن ناتوان به کوی‌ت
که سگ تو بر سر آید به امید استخوانم

اگر آن که زهر باشد چو تو نوش‌خند بخشی
به خدا که خوش‌تر آید ز حیات جاودانم

ز غم تو می‌گریزم من از این جهان و ترسم
که هم‌آن بلای خاطر شود اندر آن جهانم

نه قرار مانده «وحشی» ز غمش مرا نه طاقت
اثری نماند از من اگر این چون‌این بمانم

دویست و هفتاد و شش

از تندی خوی تو، گهی یاد نکردم
کز درد ننالیدم و فریاد نکردم

پیش که رسیدم که ز اندوه جدائی
نگریستم و حرف تو بنیاد نکردم

با این همه بی‌داد که دیدم ز تو هرگز
دادی نزدم ناله ز بی‌داد نکردم

گفتی چه کس است این؟ چه کسم؟ آن که ز جورت
جان دادم و آه از دل ناشاد نکردم

«وحشی» منم آن صید که از پا ننشستم
تا جان، هدف ناوک صیاد نکردم

دویست و هفتاد و پنج

دور از چمن وصل، یکی مرغ اسیرم
ترسم که شوی غافل و در دام بمیرم

خواهم که شوم از نظر لطف تو غایب
هر چند که پُر دردم و بسیار حقیرم

دویست و هفتاد و چهار

انجام حُسن او شد، پایان عشق من هم
رفت آن نوای بلبل، بی‌برگ شد چمن هم

کَرد آن چون‌آن جمالی در کنج خانه ضایع
بر عشق من ستم کرد بر حُسن خویشتن هم

بدمستی غرورش، هنگامه، گرم نگذاشت
افسرده کرد صحبت، بر هم زد انجمن هم

گو مست جام خوبی، غافل مشو که دارد
این دستِ شیشه‌پُرکن، سنگِ قدح‌شکن هم

جان کندن عبث را بر خود کنیم شیرین
یک چند کوه می‌کند بیهوده کوه‌کن هم

«وحشی» حدیث تلخ‌ست بار درخت حرمان
گویند تلخ‌کامان، زین تلخ‌تر، سخن هم

دویست و هفتاد و سه

از آن تَر شد به خونِ دیده، دامانی که من دارم
که با تردامنان یار است جانانی که من دارم

اگر با من چون‌این ماند، پریشان‌اختلاط من
از این بدتر شود حال پریشانی که من دارم

ز مردم گر چه می‌پوشم خراش سینه‌ی خود را
ولی پیداست از چاک گریبانی که من دارم

کِشم تا کی غم هجران، اجل! گو قصد جانم کن
نمی‌ارزد به چندین درد سر، جانی که من دارم

مپرس از من که ویران از چه شد غم‌خانه‌ات «وحشی»
جهان، ویران کند این چشم گریانی که من دارم

دویست و هفتاد و دو

خوش‌ست آن مه به اغیار، آزمودم
به من خوش نیست بسیار، آزمودم

هم‌آن خوردم فریب وعده‌ی تو
تو را با آن که صد بار آزمودم

ز تو گفتم ستم‌کاری نیاید
تو را نیز ای ستم‌کار آزمودم

به مهجوری، صبوری کار من نیست
بسی خود را در این کار آزمودم

به من یار است دشمن‌تر ز اغیار
که هم اغیار و هم یار آزمودم

کسی کز عمر، به‌تر بود پیشم
نبود او هم وفادار، آزمودم

اجل نسبت به درد هجر «وحشی»
نه چندان بود دشوار، آزمودم